زیاد که در خودم میمانم ، وهم برم میدارد که دیوانه شده ام . بعد دست میزنم به تلاشی برای در دست گرفتن سرنوشتم و پا گذاشتن در سرزمینی که پیچیده بودنش ، بر همه مان آشکار است . راستش با چیزهای پیچیده اَیاغ نمیشوم . برای همین تخریب این دیوار ، کار ساده ای نیست . اما بقول ایوان کلیما که درمورد کافکا مینویسد «می جنگد تا از تنهایی اش بگریزد ، تا جایی در میان مردمان پیدا کند ، تا نشان دهد توانایی پیوستن به جمع را دارد.» من هم مینویسم : می جنگم تا از ....
[زندان درون نگری ، اگر باد عمل بر آن نوزد ، فقط عقده های خفت بار به بار می آورد.] همین نیم خط مرا از هرآنچه تابحال به شکل اغراق آمیزی در آن غرق بودم ، دور میکند . از نوشتن ، از قدم زدن ، از بستن در اتاق ، از در خودم فرو رفتن ، از تو ... حالا تو بگو ، من کَنده شدن از همه چیز را به خوبی بلد شده ام ، فاصله گرفتن از تو را چگونه یاد بگیرم؟ حالا تو بگو عزیز ِ من ، بغض های نیم بندم را کجا بیاویزم؟